سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لیلی و مجنون
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

اولین نیستیم...!! اما بهترینیم ...!
داستان دات ساب دات آی آر

بهترین داستان های عاشقانه در وبلاگ

داستان کوتاه : عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت
از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک
توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود ......

لطفا برای خواندن بقیه
این داستان زیبا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید


ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 10:56 عصر

مرد بی جان

مرد ،
دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار
پولدار......

لطفا برای خواندن
بقیه این متن جذاب به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید


ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 10:45 عصر
x



داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس

داستان عاشقانه

بهاربیست

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

اولین نیستیم .... اما بهترینیم ....!!

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 10:34 عصر

 

مگر لیلی کند درمان

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

 




موضوع مطلب : مگر لیلی کند درمان

          
جمعه 89 مرداد 15 :: 7:34 عصر

 

لیلی و مجنون داستانی عربی است که حقیقت یا افسانه بودن آن جای بحث بسیار دارد . اما در ادبیات عرب شعرهای زیادی در وصف لیلی و عشق سوزناک او وجود دارد که به مجنون یا قیس عامری نسبت می‌دهند ؛ اما ظاهرا از شاعران مختلفی بوده است . داستان لیلی و مجنون در ادبیات فارسی نیز مشهور بوده است تا این‌که در سال 584 هجری قمری «حکیم جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف» معروف به نظامی گنجوی آن را به عنوان سومین گنج از پنج گنج خود به نظم می‌آورد . این داستان جز جانمایه‌ی آن ، که افسانه‌ای عربی است ؛ بیشترش آفریده‌ی ذهن خلاق و طبع موزون استاد بزرگ شهر گنجه (نظامی) است و آن‌چنان در ادبیات فارسی و کشورهای همسایه مورد توجه قرار گرفته‌است که پس از او 38 شاعر فارسی زبان ، 13 شاعر ترک ، و 1 شاعر اردو به تقلید از نظامی این داستان را به نظم آورده‌اند .

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 89 مرداد 13 :: 8:37 عصر

((یک بغل حرف های دلتنگی))

یک سبد گل سرخ

یک وجب عشق

توشه راه من است

و من مسافر جاده های سرد

به اشتیاق یافتنت تن به راه می سپارم

و در دهای خویش را به فراموشی می سپارم

ومی آیم و می آیــم

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
یکشنبه 89 مرداد 10 :: 7:25 عصر

((بهانه ای برای رفتن ))

وارث دردهای کهنه زمانه

آن که دلش دریای خون بود

وصفیر آرزوهایش تنها، کلام رفتن بود

و او همان بود که بودش را گم کرده بود

و برای رفتن پی بهانه ای می گشت

هر روز می دیدم که چگونه  

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
شنبه 89 مرداد 9 :: 6:24 عصر

((محکوم به خوب بودن ))

من اور ا دیدم

در یک صبح غم گرفته پائیزی

با کوله باری از غم و درد بر دو شش

که در کوچه های

غم گرفته ، گوئی پی چیزی می گشت

من او را دیدم که بر پیشانیش

نوشته بود،محکوم به خوب بودن

دیدمش با دردهایی ، به وسعت فهمیدن

و زخم هایی که زبان گشوده بودند

و چشم هایی که گویی غم 

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
شنبه 89 مرداد 9 :: 6:12 عصر

     ((تندیس))

وقتی تندیس سرد و خاموش قلم را می بردند

آسمان در مثنوی های دفترم اشک ریخت

می خواهم شاعر لحظه های سرخ با تو بودن باشم

می خواهم در خیابان بارانیت قدم بزنم و چتر بغض

گرفته گلویم را بگشایم

دوست دارم دست بی ریاترین و مهربانترین عشق خدایی

را بر روی شانه هایم که در زیر بی نهایت بار هجر و تنهایی

در هم گسسته است احساس کنم و بلندترین

و رساترین فریاد عاشقانه ر ا سر دهم و بگویم        که

دوستت دارم

 




موضوع مطلب : تندیس

          
شنبه 89 مرداد 9 :: 1:26 عصر

جاده
های سرد

جاده
ای
 سرد
پر از سوز زمستان تاریک


و
مــــن مردی
 تنها گم
شده در میان


جاده
ای
 هــراس
انگـــیز چشم بر راه


خسته
از سوز ســـــرما پی نور
 امیدی


پی
کــلبه ای پـی خـانه ای
 هــراسان


به
هرسو میدوم هراس ازگرگهای شب
   

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

          
دوشنبه 89 مرداد 4 :: 4:20 عصر
<   <<   6   7   8   9   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 1
  • بازدید دیروز: 41
  • کل بازدیدها: 167697
قالب وبلاگ