سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لیلی و مجنون
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
x



داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس

داستان عاشقانه

بهاربیست

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

اولین نیستیم .... اما بهترینیم ....!!

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ،
دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه
بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان
که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از
همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم
میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره
، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم
توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ،
ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون
نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ،
یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید
چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از
وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به
یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ،
دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش
ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را
بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )

این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی
کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان
چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، (
سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه
انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری
برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان
دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف
خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم
نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی
های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم
نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ،
میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن
فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه
ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار
بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من
رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول
میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو
کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب
داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت )
((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم
دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم
رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم  خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم
ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ،
چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی
نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه
، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل
من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه
محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و
پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو
حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم
گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد
به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،)
ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه
مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی
حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با
محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم
که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر
حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو
خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم
کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن
کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و
محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم
، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو
برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و
بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه
که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا
نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام
بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده
دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک
برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد،
میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو
نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت
، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و
تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با
چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به
پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا
نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که
حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه
کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه
شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم
کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره
دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ،
شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع
بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن
کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل
این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون
خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون
یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای
من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی
مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار
به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ،
نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و
وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان
بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من
درست بود مگه نه ؟  خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی
زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست
، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ،
شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته
باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا
خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی
نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام
اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده (
ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ،
خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی
به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی
قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و
کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره
، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست
برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط
قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته
را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )

خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری
شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که
باید ، قرار میگیرند ،

اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده
بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور
جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از
جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو
مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود
، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک
بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از
همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم
مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از
روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم
قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج
بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز
دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو
فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره
خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ،
ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه
کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش
شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ،
اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و
من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ
بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ،
وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد
درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های
اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که
باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین
شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا
اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از
خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع
به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و
تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه
رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو
دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب
و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است
ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار
گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ
نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم
برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید
همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله
ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی
مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود
را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی
پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود
تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )

مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی
مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که
منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری
در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک
طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع
شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو  بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر
رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن
و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت
از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ،
تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از
هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ،

بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن
لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت
لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده
بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته
داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با
وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش
ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم
زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ،
تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو
میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین
بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ،
سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم
و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی
نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس
میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به
چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ،
نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با
وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در
کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی
کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو
اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای
همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل
ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه
به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا
دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که
بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و
دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از
شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه
شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم
این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی
مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته
میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد
میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که
دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که
هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان
خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول
نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه
بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز
از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به
دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم
که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف
زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم
رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد
و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه
گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان
فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از
مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده
بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه
میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس
ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه
نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر
میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز
معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم
و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و
در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ،
محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل
گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک
ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه
نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم
میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که
این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو
ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان
قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و
سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ،
من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر
اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی
من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته
شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت
خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر
مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری
برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی
برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی
سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه
تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ،
چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به
خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم
بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی
بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه
هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک
میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید
اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو
ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه
که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم

 *احتمالا ، اگر این دو نفر همدیگر را دیگر نبینند ،
حتما این داستان ادامه دارد*

امیدوارم این داستان دیگر ادامه ای نداشته باشد و همه چیز به
خوبی و خوشی پیش رود

لطفا نظر خود را درباره این داستان من در قسمت نظرات بنویسید





موضوع مطلب : داستان کوتاه, استان یک وبلاگ نویس{اشقانه)

          
چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 10:34 عصر

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 88
  • بازدید دیروز: 13
  • کل بازدیدها: 167449
قالب وبلاگ