((بهانه ای برای رفتن ))
وارث دردهای کهنه زمانه
آن که دلش دریای خون بود
وصفیر آرزوهایش تنها، کلام رفتن بود
و او همان بود که بودش را گم کرده بود
و برای رفتن پی بهانه ای می گشت
هر روز می دیدم که چگونه
پی
چیزی می گردد و نمی یابد
و عاقبت در سالی
روزی روزگاری رفتنش را دیدم
با بهانه ای به اسم دلتنگی
کوچ کرد و رفت
اما چه سود از رفتنش
که او دلش را جا گذاشته بود