((محکوم به خوب بودن ))
من اور ا دیدم
در یک صبح غم گرفته پائیزی
با کوله باری از غم و درد بر دو شش
که در کوچه های
غم گرفته ، گوئی پی چیزی می گشت
من او را دیدم که بر پیشانیش
نوشته بود،محکوم به خوب بودن
دیدمش با دردهایی ، به وسعت فهمیدن
و زخم هایی که زبان گشوده بودند
و چشم هایی که گویی غم
همزاد شان بود
و دستهایی که اگر خوب گوش می دادی
می توانستی صدای
گریه هایشان را بشنوی
من او را در پائیز یافتم
اما عجیب بوی بهار میداد
چون نسیمی زود آمد و زود هم رفت
و من با خود پیمان بسته ام
که پشت پنجره های غبار گرفته اطاقم
سالها به انتظارش خواهم نشست
تا او دوباره بیاید و
برایم خود بهار را به ارمغان بیاورد .
موضوع مطلب : محکوم به خوب بودن